زمان جاری : سه شنبه 12 تیر 1403 - 3:25 بعد از ظهر
نام کاربری : پسورد : یا عضویت | رمز عبور را فراموش کردم



ارسال پاسخ
تعداد بازدید 1514
نویسنده پیام
admin آفلاین


ارسال‌ها : 22
عضویت: 10 /2 /1391
سن: 14

تشکر شده : 2
داستان واقعی – ازدواج های امروزی
سلام من (ج-ر) هستم ۲۹ سالمه و جوشکار هستم , مجرد, داستانی که می خوام براتون تعریف کنم واقیعت داره , گاهی اوقات براتون پیش آومده که بعضی از اقوام پدری یا مادری بعد از چند سال میان خونتون که فقط خودشون رو میشناسین یا اسمشو شنیدین و زن و بچه هاشو ندیدین مثلآ طرف پسر عمه یا پسر عمو یا …

بابا یا مامانتونه و پس از سالها یهوی میان خونتون با اهل عیال , بگذریم تقریبآ عید پارسال بود که یکی از پسر عمه های بابام (که روستا هستن) با خانوادش اومدن خونمون که البته من خودشو میشناختم اما شاید بگم تا اون روز حتی بچه هاشو ندیده بودم اون خانواده دوپسر و دختر داشت که دختر بزرگش ۲۵ یا ۲۶ سال داشت و به بچه دهاتی نمیخورد قیافه شهری هارو داشت من بگی نگی کمی ازش خوشم اومد بعد از رفتنشون (شما که عادت مادر های ایرونی میدونید) مادر پیش نهاد ازدواج با دختر بزرگ اون خانواده رو داد , چون من آدم کم توقع بودم پیش خودم معیار های ازدواج با اون دختر سنجیدم , مثلآ من بچه شهر بودم اون بچه روستا , من سال ۸۰ لیسانس داشتم اون پنج ابتدای بود , من بابام سرهنگ نیروی انتظامی بود اون باباش چوپان, از لحاظ دارئی و ثروت شاید ما چنذین برابر اون ها ثروت داشتیم بنابراین با در نظر گرفتن این فاکتورها از هر لحاظ من از اون دختر سر بودم من با خودم گفتم که احتمالآ این کار شدنیست و فرادا این دختر چیزی نداره که بهش بنازه یا به رخم بکشه بنابراین تصمیم گرفتم با این دختر ازدواج کنم.

بعدر از سیزده به در بود که همراه بزرگان فامیل به خواستگاری دختر رفتیم, شاید باور نکنید ولی از بس روستای از شهر دوره که جز دهستانم محصوب نمیشد و تقریبآ ۴۰ دقیقه جاده خاکی داشت …

خلاصه ما به روستاشون رسیدیم و اونها از ما استقبال خوبی به عل آوردن, بعد از ساعتی نشستن یکی از عموهایم که بزرگ فامیل بود رفت سر اصل مطلب و گفتگو ها شروع شد …

پس از کلی بحث و گفتگو (که میشه اسمشم جنگجال نامید) قرار بر این شد که ۳۰۰ سکه بهار آزادی به عنوان مهریه خانوم باشه به اضافه ۴ میلیون طلا به همراه خرید جهیزیه کامل توسط خانواده داماد (طبقه رسم اون روستا) اون هم هر چیزی که عروس خانوم انتخاب کنه و دست بزاره باید برایش خریده شه ما هم قبول کردیم ما همنجا که یه انگشتر طلا از قبل آماده کردیم به انگشت عروس خانوم کردیم و طرف رسمآ نامزدم بنده شد.

یک هفته پس از این جریان من برای نامزدم که یک خط و گوشی گران قیمت و یک دست لباس نامزدی با مخلفات تهیه کردیم و همراه خانواده ام رفتیم تا به نامزدم سری زده باشیم .

یک روز بعد از برگشتمون خانوم کم کم به من زنگ میزد و من کم کم متوجه اخلاق و رفتار او میشدم – من معمولآ اهل تیپ و مد گرای نیستم چون کارم طوری که فرصت تیپ کردن را ندارم ولی خدا میدونه که من هر وقت به دیدن نامزدم میرفتم بهترین لباس هایم را می پوشیدم .

یک روز به من زنگ زد و گفت : خجالت نمی کشی با این لباسا اومدی روستا اخه ابرویمان را بردی در ضمن از لباس نامزدیتم خوشم نمیاد گفتم چرا؟ گفتم من پرسپولیسم و تو لباس آبی برایم خریدی و …

روز بعد ساعت ۸ صبح نامزدم زنگ زد و گفت : میدونی جهیزه کامل چیه؟ گفتم نه تو بگو !!! من برای خودم لیست و اسباب زندیگم را حاضر کردم که تو باید برایم فراهم کنی , گفتم باشه لیستو بگو گفت : یخچال فریز ساید با ساید, ماکرفر , لباس شویی آخرین مدل , تلویزیون ال سی دی , و خلاصه تا ساعت ۱۱ باهم راجب خرید جهیزیه با هم حرف زدیم آخرش من بهش گفتم که برای این لیستی که تو تهیه کردی ۳۰ میلیون تومان پول لازمه که با بی شرمی تمام گفت : باشه غلط کردی که اومدی زن بگیری

روز بعد دوبار بهم زنگ زد گفت : من دوست دارم اول زندگی ماشین داشته باشم و باید تو برایم یک ماشین پژو پارس بخری گفتم من که پول این ماشینو ندارم گفت عیبی نداره سمند بخر گفتم اور کن که پول سمند هم ندارم گفت خوب اشکال نداره من با پول طلا هایی که قرار برام بخرین یک پراید برای خودم میخرم و تو دیگه حق نداری بهش دست بزنی

روز بعد نزدیک ظهر بود که نامزدم زنگ گفت : راستی تو که ۳۰۰ سکه مهریه من کردی فکرشو کردی که اگه یه موقع سکه ها رو ازت بخوام چیکار میکنی ؟ گفت من یک کارگر ساده ام حتی بوجه یک سکه را هم ندارم چه برسه به ۳۰۰ تا گفت : خوب من بد از عقد سکه ها رو ازت می خوام .

شب همان روز بود که دوباره تماس گرفت گفت: دوست داره ادامه تحصیل بده من گفتم تو رو همین جوری قبول دارم و با سطح تحصیلات تو مشکلی ندارم دیدم گفت که من خودم مشکل دارم و باید حداقل تا مقطع لیسانس برم و این تماس گرفتن ها همچنان ادامه داشت و روز به روز ایراد گرفتن ها و بهونه ها بیتر میشد مثلآ:

من هر وقت برم خونه فامیل های مامانم ۲۰ روز خونشون میشینم و با هر لباسی که توی خونه میپوشم جلو اونا هم با همون پوشش ظاهر میشم خلاصه هروز عادت کرده بود بهم زنگ بزنه و هر روز یک جور ایراد بگیره و نهایتآ مجبور شدم نامزدیم را بهم بزنم .

توصیه من به شما اینه که اگه قصد ازدواج دارید با دقت انتخاب کنید و شتاب زده عمل نکنید.

یکشنبه 10 اردیبهشت 1391 - 22:05
نقل قول این ارسال در پاسخ گزارش این ارسال به یک مدیر
parichehr آفلاین



ارسال‌ها : 7
عضویت: 30 /8 /1391
سن: 19

تشکر شده : 1
پاسخ : 1 RE داستان واقعی – ازدواج های امروزی
از راهنمایی هات واقعا متشکرم خیلی عاقلانه بود.....

سه شنبه 30 آبان 1391 - 21:37
نقل قول این ارسال در پاسخ گزارش این ارسال به یک مدیر
nasssim آفلاین



ارسال‌ها : 2
عضویت: 26 /3 /1392


پاسخ : 2 RE داستان واقعی – ازدواج های امروزی
?????????????? ???? ??? ?????

یکشنبه 26 خرداد 1392 - 01:52
نقل قول این ارسال در پاسخ گزارش این ارسال به یک مدیر
ارسال پاسخ



برای ارسال پاسخ ابتدا باید لوگین یا ثبت نام کنید.


پرش به انجمن :